حسین جونحسین جون، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره
حسن جونحسن جون، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

شامرزایی کته shamerzaei kote

شهادت حضرت رقیه

یه روز یه باغبون بود   که خیلی مهربون بود یه باغی داشت که عشق    زمین و آسمون بود یه روز یه عده گلچین    گلخونش رو سوزوندن میون اونهمه گل یه           چندتا غنچه موندن ..... توغنچه های لاله یه    غنچه بود سه ساله همیشه غرق شبنم         همیشه غرق ناله ...... یه عده تو کربلا        پشت سرش دویدن الهی من بمیرم        اونو رو خار کشیدن ...... من چی بگم چی کردن     ...
30 آذر 1391

دلنوشته های مادرانه

            گفتم ماندگاریم دست خودم نیست و زمان درگذر از لحظه ها پس چه بهتر که به رسم دیرین بنگارم خاطرات را تا که شاید بتوان ناب ترین زمان را در این صفحات حبس کرد هر چند که قلب صندوقچه محفوظ از ثانیه ثانیه عمر وذهن یاد آور شیرینی ها وتلخی هاست ،ولیکن زمان ایستا نبوده و آدمی ماندگار، می نگارم تا در پس گذر زمان آن زمان که گرد پیری بر من غالب گشت با مرور بر گذشته رنگ تازه ای زنم بر زندگانی ام وهدیه آسمانی زندگانیمان حسین کوچولو بداند که چقدر برای من و پدرش عزیز وگران است .گلی که به باغچه کوچک ولی وسیع من و وحیدم عطر و بویی تازه بخشید کوچولویی که خداوند پس از از دست دادن دخترم به من ه...
29 آذر 1391

اتاق حسین کوچولو

اتاقی که برای تولد حسین کوچولوم چیدم سرشار بود از رنگ های شاد و دوست داشتنی و کلی پوستر های فومی که خودم با عشق و علاقه قبل از دنیا آمدن حسینم براش درست کردم خوشحال بودم که توانستم کاری برای شاد کردن حسینم انجام بدم اما قسمت این بود که ما بعد از یک سالگی حسین خانه ی سرشار از خاطرات شیرینمان را رها کنیم و دل از داشته ها بکنیم سخت بود اما تجربه نشانم داداگر بخواهم می توانم بار دیگر بسازم و اگه خدا بخواهد چند ماه دیگه یا چند هفته دیگه می رویم خانه جدیدمان ،سعی کردم تا برای اتاق جدید حسینم چیدمانی دوست داشتنی تر در نظر بگیرم اما در بازار چیزی نظرم را جلب نکرد این شد که قصد کردم تا دوباره دست بکار شوم واز روتختی گرفته تا سطل زباله ات...
29 آذر 1391

لالایی دلنشین حسین کوچولو

  مدینه بود و غوغا بود اسیر دیو سرما بود محمد سر زد از مکه که او خورشید دلها بود لالا خورشید من لالا گل امید من لالا خدیجه همسر او بود زنی خندان و خوشخو بود برای شادی و غمها خدیجه یار خوشرو بود لالالا شادیم لالا غمم آبادیم لالا خدا یک دختر زیبا به آنها داد لالالا به اسم فاطمه , زهرا امید مادر و بابا لالالا کودکم لالا قشنگ و کوچکم لالا علی داماد پیغمبر برای فاطمه همسر برای دختر خورشید علی از هر کسی بهتر چراغ خانه ام لالا گل دردانه ام لالا علی شیر خدا لالا علی مشکل گشا لالا شب تاریک نان می برد برای بچه ها لالا لالا مشکل گشای من گل باغ خدای من حس...
29 آذر 1391

پلی به گذشته

  وقتی آهنگ عزیمت به این دنیا را کردی شاید در ذهن نمی گنجاندی که در حین تولد به مخاطره بیفتی ومن و خودت را به ستیز با مرگ مواجه کنی اما اراده ات به سرسختی من رفته در زندگی ام تنها یکبار یادم رفت که هستی ام به چه وابسته است فراموش کردم که هرچه هست به خواست ولطف اوست واز دست دادن خواهرت شد بزرگترین تجربه تلخ زندگانی ام ،این شد که در بدو تولدت با تمام استرسی که بر من وارد بود عزمم را جزم کردم تا یاریت کنم تا چشمت بر این دنیا گشوده شود وتو نیز با جسارتی که به خرج دادی شادمانی را برای من و پدرت به ارمغان آوردی ،شاید برای وحیدزیباترین لحظه بود در نگاه پدرت چیزی جزء شادکامی دیده نمی شد علاقه او به تو و علاقه تو به پدرت وصف نا شدنی است...
29 آذر 1391
1